محل تبلیغات شما



هر سال توی چیذر شب حضرت قاسم گل، حنا یا نبات پخش میکنن امسال اولین سالی بود که حنا رو میدیدم و حقیقتش این موضوع گریه آوره اما باید دونست که گاهی گریه کافی نیست و شاید مفهوم و هدف مهم تر باشه. پیش خودم فکر کردم اگه یه روزی توانایی مالیشو پیدا کردم کتاب نذر میکنم.

توی کتاب حماسه ی حسینی آقای مطهری جلد اول توضیح میده که مراسم ازدواج برای حضرت قاسم از لحاظ تاریخی مستند نیست و اساسا چنین چیزی با منطقم سازگار نیست که در حالیکه دو روزه که آب قطع شده و مصیبت بزرگی در راهه مراسم عروسی برگزار کنن.

دقیق یادم نیست که از نظر مستندات تاریخی حضرت قاسم تازه داماد بوده یا نه اما در هر صورت دیدن این گلا و این حنا یه جورایی غم انگیزه.

 

پ.ن: عکس داره اما هنوز بلد نیستم تو وبلاگ عکس بذارم:)(مهندس کامپیوتر مملکتو ببین توروخدا:/)


امروز روز سختی نبود اما سخت بود.دیر بود برای شنیدن و دونستن یه سری چیزا و از اون بیشتر بعد از مدتها شرایط روحیم روی جسمم تاثیر گذاشت.از روندش ناراضی نیستم ما خوب جلو اومدیم و حداقل به شکستن قلب هردومون ختم نشد.منم از اول میدونستم مطمئنم که میدونستم.ولی بالاخره امید اینطوریه.آدمو کور میکنه ادمو رویایی میکنه و بالاخره امید چشم بسته آدمو به اینجا میرسونه.به اینکه هر ثانیه بین امید و ناامیدی بره برگرده.امروز سخت نبود اما خیلی سخت بود

 

پ.ن: خب اول اینکه اینو توی تاریخ ۲۹ سپتامبر توی کانال تلگرامم نوشتم.دوم اینکه ماجرا اصلا عاشقانه نبود.البته شاید الان که پشت سر گذاشتمش اینطوریه اما برای یه هفته براش گریه کردم.چیزی که همیشه منو به دام میندازه امیده.امید.


دلم درد نگرفته جمشید نگران شدم چرا درد نگرفته !

بت قول داده بودم درست اما نمیتونم ازش جدا شم ! یا هی از دور نگا کنم می با دیگران خورده است و با ما سر گران دارد !

پ.ن: به طرز دیوانه واری با شروع پاییز غم زده شدم.و به طرز دیوانه واری با احساس تنهایی درگیرم و همین طور ازش لذت میبرم.دیگه وقت چهرازیه:)))


اولین صدای خروس را که میشنود چشم هایش باز میشوند. سر جا مینشیند و چند دقیقه ای به لحاف پشم گل درشت مادرش خیره میشود، بعد یا علی میگوید و دست روی زانوانش می گذارد و بلند میشود. بی سر و صدا دست و صورتش را میشوید و روسری ترکمن قواره بزرگش را چند دوری دور گردنش میپیچد. پاییز شده و سرما درد مفاصلش را دو چندان کرده. سبد حصیری را برمیدارد و با گندم به سراغ چند مرغ و یک خروس گوشه ی حیاط میرود. تمام مدت حواسش هست جوانش از خواب خوش بیدار نشود. آرام آرام خورشید بالا آمده و او هم اندک سبزی های سرما نزده را جمع کرده است. ساک سرمه ای حج ۷۸ را برمیدارد و جوراب هایش را در آن میچپاند و با دستان بی رمقش چند باری فشار میدهد تا بتواند زیپ ساک را ببندد. ساک را با قدم های سنگین از پله ها پایین می آورد و برای آخرین بار نگاهی به جوان خوابیده گوشه ی اتاق میکند.خوب میداند جوان دیشب را نخوابیده برای همین بدون خداحافظی ساک را دنبال خودش میکشد. پشتش کمی خمیده است اما روسری ترکمن بلند آن خمیدگی را میپوشاند. سبزی ها را به بازار محلی میرساند و بدون هیچ حرفی به تنها رفیقش اشاره میکند که باید برود و هوایش را داشته باشد. سوار مینی بوس قراضه ی "رضا شوفر" میشود و همه ی راه تا تهران را با تسبیح گلی صلوات میفرستد.

میدان تجریش تهران در همان ساعات اولیه ی صبح هم پر از سر و صداست. ماشین ها بوق میزنند و فروشنده ها داد. به آرامی ساک را دنبال خودش میکشد و وارد ایستگاه مترو میشود با خودش فکر میکند این ایستگاه جایی در اعماق زمین ساخته شده. پله برقی های پشت سر هم کلافه اش میکنند.

تمام رمقش را در صدایش میریزد و جوراب های پر از برگ پاییزی را در دست میگیرد و وارد اولین قطار میشود.

در حالیکه نفس نفس میزند سر انگشتی حساب میکند چند جوراب فروخته ساعدهایش کمی کبود شده اند اما توجهی نمیکند. نگاهی به پسر قدبلندی که از روبرو میاید میکند و یاد جوانش میافتد. همیشه دلش میخواست میتوانست با این تلفن های همراه کنار بیاید و با یکی از آنها به جوانش زنگ بزند؛ اما دنیای او فقط تلفن های گردانه ای دوران جوانی اش را میشناخت.

ساعت ۵ بعد از ظهر ساک جوراب هایش را جمع و جور میکند و بدون آنکه حتی ذره ای دلش بخواهد در آن متروی دیوانه کننده بماند خودش را بیرون میکشد. دستهایش دیگر بوی نعنا و جعفری صبح را نمیداد. بوی دود و پارچه ی نو میداد. تمام راه برگشت را دوباره با همان تسبیح گِلی صلوات میفرستد. روسری ترکمن را محکم تر میبندد. شب های شمال سردترند.

ساک را به دنبال خودش میکشد و در فی کوچک را میندد و نگاهی به داخل خانه می اندازد. منتظر جوان بود شاید. اما جوان هنوز هم خواب است بی سر و صدا سراغ مرغ و خروس ها میرود و برایشان از تهران میگوید و از آرزوهایش برای جوان و از دختر های جوانی که آنها را برای پسرش مناسب دیده و جوان هنوز هم خواب است.

 

به وقت ۱۴ اکتبر ۲۰۱۹


فقدان معنی.چیزیه که آدم امروزی باهاش سر و کله میزنه.‌‌.نمیدونم حس میکنم این دائما وصل بودن این دائما باخبر بودن سناریو ها رو کوتاه کرده‌قصه ها رو بی معنی کرده.نمیذاره داستان بسازم یا خیالپردازی کنم.و در کنارش دردو بی معنی کرده.دردی که آدما پشت همین پیاما و پستا نشونش میدن اما هیچ کسی ککشم نمیگزه.

این روزا به طور خیلی ناشیانه ای سعی کردم انپلاگ شم و دنیای بیرونمو ببینم.میخوام که یه فلانور باشم هر چند که قبلنم بودم و حالا با دیدن تک تک آدما یه داستان میسازم.پسری که گیتارشو گرفته تو قسمت خانومای مترو آواز میخونه و هر از چند گاهی بهم چشمک میزنه.پیرمردی که با لهجه ی شیرین ترکی و لبخند عمیقش میگه یه دونه واکس ببری قطعا مشتری میشی اما خبر نداره آدمای عجول امروز واکس نمیزنن.برای پسربچه هایی که کیسه های غول آسای آشغالو رو شونه هاشون میکشن و من هنوزم از فقدان معنی حرف میزنم.از اینکه همه ی آدما تو یه صفحه ی چت بازن.هی تایپ میکنن میخندن عصبانی میشن ولی آخرش زیر لب میگن بسوزه پدر تنهایی.بازم بی معنیه.مجموعه ی تناقضات در هم تنیده ی مکالمه ها.مجموعه ی دوست دارم ها با چن تا ایموجی خنده.بی معنیه.من به پیرزن جوراب فروش مترو نگاه میکنم و میخوام براش یه داستان بسازم اما بی معنیه.مادر بزرگ قصه ها این روزا دو تا حلقه ی فی سنگین جوراب توی دستش داره.دیگه قصه نمیگه دیگه بوی حنا نمیده دیگه رمقی براش نمونده که سبزی خشک کنه.چه معنی ایی برای این داستان پیدا کنم؟چه معنی ایی برای این زندگیای زیر و رو شده پیدا کنم؟ برای بچه هایی با کیسه های غول آسا پیریی با بارای سنگین و جوونای پر از حرف سکوت کرده؟

حس میکنم این روند بی معنی شدن داره روز به روز بیشتر میشه و حس میکنم آدم آینده تو یه حالت بی خبری از معنی به سر میبره.فکر میکنم یکی باید این بازی رو ری استارت کنه.یکی باید این شهرا رو خراب کنه‌‌‌.شاید یه غول بزرگ پاشو بذار روی زمین و همشو خراب کنه ها؟

و آخرش همیشه به این جمله فک میکنم که یه روز یکی وایمیسته روی بلندترین برج این شهر و داد میزنه بس کنید و ما بس میکنیم.خیلی دراماتیکه اما شاید چیزی که این دنیای بدون معنی میطلبه همین فریاد بلنده.

 

پ.ن: تو این مدت کلا یادم رفته بود اینجا هست بعد یهویی اومدم خوندمش دیدم چقد باحالهههه.یادم اومد پارسال همین موقعا اولین تجربه های آهنگ بی کلاممو شرو کرده بودم و داشتم ازش لذت میبردم.خب تو این یه سال کجا نوشتم؟ توی تلگرام تو یه کانال با دو تا سابسکرایبر که خودم بودم و اون یکی اکانت خودم(بح بح) حالا میخوام کم کم اضافه اشون کنم اینجا.


اول که بگم عجب عنوان مزخرفی!بعدم که چند تا اتفاق هست که باید صحبت کنم راجبشون

 

اول: دیشب با یکی که خیلی به هم نزدیکیم صحبت میکردم اون آدمیه که درسشو ادامه نداده دوستی نداره و در کل اینطوری که اگه من جاش بودم قطعا الان خودکشی کرده بودم زندگی سختی داره! اما دیشب که بهش گفتم خودکشی دوس نداری(نه به خاطر اینکه هولش بدم سمتش اتفاقا برای اینکه آویزونش کنم از زندگی) گفت که نه خودم میدونم اوضاع فوق العاده نیست اما من زندگیمو دوست دارم! همین، فقط بعدش حس کردم چقد از بیرون بد راجبش قضاوت کردم و چقد نذاشتم بیشتر عاشق زندگیش باشه!

دوم: دیشب نزدیک ۶ تا مقاله ی علوم انسانی از ترجمان خوندم مغزم جر خورده-_- اما دوستش داشتم بنظرم دنیای علوم انسانی خیلی گسترده و بامزس!

سوم: این روزا همش به این فک میکنم که اگه فارق التحصیل شیم احتمالا کسی منو یادش نیاد. من زیاد با آدما جوش نمیخورم با همه خوب رفتار میکنم اما از دوستی سطحی حقیقا متنفرم اینکه هر وقت جمع میشیم جز پروژه و تمرین حرفی برای زدن نداریم.حتی غیبت و صحبت راجب استادا و بقیه.بیشتر دلم میخواد وقتی با کسی هم صحبت میشم ازش یه چیزی یادبگیرم یا لاقل هم صحبتی باهاش حس خوبی بهم بده.برای همین سراغ خیلی آدما نمیرم و باهاشون هم صحبت نمیشم اما از این از یاد رفتنه ام خوشم نمیاد!

چهارم: شاید باورتون نشه ولی بعد از گذشت دو روز اون تصادف کذایی هنوز دست به گریبان ماست! هی اتفاقات جدید و کاراکترای جدید به داستان اضافه میشن و اینکه افسر پلیس گرامی کروکی تصادف نمیکشه ببریم بیمه=/ و بازم خدا نکنه خدا به آدمای نفهم قدرت بده! شاید بگید چقد بی ادبی میگم نفهم که حرف بدی نیست حرف مارو نمیفهمه پس نفهمه=|فک کنم چون کم خوابیدم زیاد فکر کردم مغزم به طور استفراغ گونه ای کلماتو میریزه بیرون! 

یه پنجمم بود ولی یادم نمیاد!=/همشم تقصیر اینه که داغ دلم در خصوص گروه دانشگاه تازه شد و بعد در خصوص تصادف=/

خب وقتشه غر نهایی رو بزنم=/درسااااااام=/


خب در راستای وقایع دیروز و رسیدن خواهرم بعد از ۱۳ ساعت امروز روز چندان شادی نبود و بگید چی شد! مغز قصه پردازم داره انواع اقسام سناریوهای شاخ و برگ دارو میسازه! بعد از اون ماجرای خیانت طور دیشب دائم داریم فک میکنیم که اگه یکم خشن تر رفتار میکردیم شاید اونطوری نمیشد و مجبور نبودیم یه میلیون بدیم به آدمای مقصر و تنها کسی که این وسط چیزی نمیگه و ساکت نشسته بابامه!نمیدونم شاید چون دوست نداره سفری که مارو آورده هوامون عوض شه بد پیش بره یا شایدم داره فک میکنه نکنه تو ذهن ما از قهرمانی در اومده ولی در نیومده!

اما چیزی که هی با خودم تکرار میکنم اینه که خدا نکنه قدرت دست اینجور آدما بیوفته حاضر نیستن حرفای آدمم گوش بدن! این دردناکه این چیزیه که دردناکه! 

بگذریم! چهار نفر آدم که همگی شاهد این نامردی بودیم ساکت شدیم اما تو ذهن هر چهارتامون یه تلخی ناشی از این نامردی پیچیده! واقعا احساسی بدتر از بی عدالتی نیست!و شما هیچ وقت درک نمیکنید چونکه یه سری واقعه ام قبل و بعدش هست که برای درک دردناکیش باید بدونید! مثلا اینکه هممون دیروز پر از خنده و شادی بودیم امروز پر از سکوتیم!

بازم بگذریم! اگه نگذریم اون از ما نمیگذره!

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها