محل تبلیغات شما

اولین صدای خروس را که میشنود چشم هایش باز میشوند. سر جا مینشیند و چند دقیقه ای به لحاف پشم گل درشت مادرش خیره میشود، بعد یا علی میگوید و دست روی زانوانش می گذارد و بلند میشود. بی سر و صدا دست و صورتش را میشوید و روسری ترکمن قواره بزرگش را چند دوری دور گردنش میپیچد. پاییز شده و سرما درد مفاصلش را دو چندان کرده. سبد حصیری را برمیدارد و با گندم به سراغ چند مرغ و یک خروس گوشه ی حیاط میرود. تمام مدت حواسش هست جوانش از خواب خوش بیدار نشود. آرام آرام خورشید بالا آمده و او هم اندک سبزی های سرما نزده را جمع کرده است. ساک سرمه ای حج ۷۸ را برمیدارد و جوراب هایش را در آن میچپاند و با دستان بی رمقش چند باری فشار میدهد تا بتواند زیپ ساک را ببندد. ساک را با قدم های سنگین از پله ها پایین می آورد و برای آخرین بار نگاهی به جوان خوابیده گوشه ی اتاق میکند.خوب میداند جوان دیشب را نخوابیده برای همین بدون خداحافظی ساک را دنبال خودش میکشد. پشتش کمی خمیده است اما روسری ترکمن بلند آن خمیدگی را میپوشاند. سبزی ها را به بازار محلی میرساند و بدون هیچ حرفی به تنها رفیقش اشاره میکند که باید برود و هوایش را داشته باشد. سوار مینی بوس قراضه ی "رضا شوفر" میشود و همه ی راه تا تهران را با تسبیح گلی صلوات میفرستد.

میدان تجریش تهران در همان ساعات اولیه ی صبح هم پر از سر و صداست. ماشین ها بوق میزنند و فروشنده ها داد. به آرامی ساک را دنبال خودش میکشد و وارد ایستگاه مترو میشود با خودش فکر میکند این ایستگاه جایی در اعماق زمین ساخته شده. پله برقی های پشت سر هم کلافه اش میکنند.

تمام رمقش را در صدایش میریزد و جوراب های پر از برگ پاییزی را در دست میگیرد و وارد اولین قطار میشود.

در حالیکه نفس نفس میزند سر انگشتی حساب میکند چند جوراب فروخته ساعدهایش کمی کبود شده اند اما توجهی نمیکند. نگاهی به پسر قدبلندی که از روبرو میاید میکند و یاد جوانش میافتد. همیشه دلش میخواست میتوانست با این تلفن های همراه کنار بیاید و با یکی از آنها به جوانش زنگ بزند؛ اما دنیای او فقط تلفن های گردانه ای دوران جوانی اش را میشناخت.

ساعت ۵ بعد از ظهر ساک جوراب هایش را جمع و جور میکند و بدون آنکه حتی ذره ای دلش بخواهد در آن متروی دیوانه کننده بماند خودش را بیرون میکشد. دستهایش دیگر بوی نعنا و جعفری صبح را نمیداد. بوی دود و پارچه ی نو میداد. تمام راه برگشت را دوباره با همان تسبیح گِلی صلوات میفرستد. روسری ترکمن را محکم تر میبندد. شب های شمال سردترند.

ساک را به دنبال خودش میکشد و در فی کوچک را میندد و نگاهی به داخل خانه می اندازد. منتظر جوان بود شاید. اما جوان هنوز هم خواب است بی سر و صدا سراغ مرغ و خروس ها میرود و برایشان از تهران میگوید و از آرزوهایش برای جوان و از دختر های جوانی که آنها را برای پسرش مناسب دیده و جوان هنوز هم خواب است.

 

به وقت ۱۴ اکتبر ۲۰۱۹

محرم ۹۸- چیذر- شب حضرت قاسم

غافلگیری اول پاییز ۹۸

در حال و هوای اول پاییز

های ,ساک ,ی ,سر ,میکند ,هم ,ساک را ,روسری ترکمن ,نگاهی به ,دنبال خودش ,و با

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سعید کاویانپور